بيوگرافي و تحليل انديشه ماکياولي قسمت اول

هيچ ناموري در تاريخ فکر اروپايي و بلکه جهاني همچون ماکياولي شهرتش به ننگ نيالوده است صفت ماکياولي در زبانهاي اروپايي مترادف شيطان است و صورت اسمي آن ماکياوليسم به بهترين معني ، بي اعتنايي به اصول اخلاقي در امور سياسي را مي رساند . حتي به نظر جمعي ، اصطلاح old nick که در انگليس عاميانه به معناي شيطان مي آيد . از نام اولا ماکياول ( نيکولو ) گرفته شده است . سبب اين همه بدنامي ، بي گمان در کتاب شهريار بايد جست که به حق يا ناحق مهمترين اثر ماکياول به شمار آمده است . شهريار در زبان ايتاليايي نيز به Ilprin cipe يعني به صيغه ي مفرد معروف شده است . از طرف ماکياول به يکي از اعضاي خاندان مديجي به نام ژولين ( گيليانو ) برادر پاپ لئون دهم اهدا شد ولي در زمان خود ماکياول انتشار نيافت بلکه پس از مرگ او به چاپ رسيد و در ظرف پنج سال پس از تاريخ انتشار بيست و پنج بار چاپ خورد . اگر بخواهيم درباره ي ماکياول به ارفاق داروي کنيم بايد بگوئيم که او کتاب شهريار را به قصد انتشار براي عام نوشته بود و فقط مي خواست که بدين ترتيب در دل فرمانروايان فلورانس راهي پيدا کند . زيرا او در اين کتاب بسياري کارها را که عرفاً قبيل جنايات سياسي و رذايل اخلاقي دانسته مي شود چنان آشکار مي ستايد و چنان بي پروا فرمانروايان را به اجراي آنها اندرز مي دهد که از سياستمدار نامجوي و محتاطي چون او سخت بعيد مي نمايد .
اگر هم ماکياول به راستي قصد انتشار شهريار را داشته است آنگاه او را به پاس آشکار گويي اش کمتر سرزنش بايد کرد . ولي چنان که مي توان داشت قوام اروپايي قرنها از او به زشتي ياد کرده اند و خواص نيز فقط در نيکي دو قرن اخير به انصاف در نقد انديشه هاي او کوشيده اند کتاب شهريار هنوز چندان مدتي از چاپ در نيامده بود که در ايتاليا و بيرون از ايتاليا در شمار « کتاب ضلاله » در آمد .
کليساي پاپ در سال 1559 خواندن آن را بر مومنان ممنوع تکرد . مفتشان عقايد ، دستور دادند ، که همه ي نوشته هاي ماکياول را از ميان ببرند و شوراي « ترنت که از سال 1545 تا 1563 براي دفاع از کليساي کاتوليک در برابر مخالفان و عيب گران برگزار شد . اين حکم را تاييد کرد . ولي تنها کاتوليک ها نبودند که به جنگ ماکياول رفتند . وقتي در سال 1572 قتل عام هراسناک ، « سن بارتولومه » در فرانسه روي داد نويسندگان پروتستان آن را « خدعه ي نوع فلورانس » به الهام از کتاب شهريار خواندند . بدين سان چون قرن هفدهم ميلادي آغاز شد همه ي فرقه هاي مذهبي و سياسي ، ماکيول را يکي از منفورترين چهره هاي تاريخ اروپا مي دانستند .
بر رغم اين پيشينه ي ننگين ، اروپاييان از قرن هجدهم به بعد با روي آوري به مشرب ملت پرستي و رهايي از قيد تعصب مذهبي و به مدد معيارهايي که آرمان انقلاب کبير فرانسه به دستشان داده بود افکار ماکياول و مخصوصاً مطالب شهريار را يکبار ديگر بر محک داوري زدند و بر اثر آن اندک اندک از نسختگيري خود کاستند و اذعان کردند که ماکياول هميشه به ناحق سخن گفته است تا جايي که در قرن نوزدهم او را در زمره ي متفکران بزرگ سياسي غرب پذيرفتند . آنچه ماکياول را از بد نامي مي رهاند ارزش عملي شهريار بلکه نهمان دلبستگيش به فکر ملت پرستي و قوميت بود که در آخرين بخش کتاب او نمايان شده است . آنجا که ايتاليايي ها را به فکر رهاندن ميهن خود از چنگ بيگانگان فرا مي خواند و اميدواري مي نمايد که روزي « کسي از جانب خدا به نجات ايتاليا گماشته شود » . لحن حماسي و پر شور ماکياول در اين بخش که آن را از ديگر بخشهاي خشک و ملال آور کتاب شهريار ممتاز مي کند مدتها سبب شده بود که محققان آن را جزء اصل کتاب ندانند يا مجعول انگارند ، ولي امروزه کمتر محققي در اصالتش شک دارد . وقتي ايتاليا در نيمه ي دوم قرن نوزدهم به کوشش در راه يگانگي ملي برخاستند نه همان آثارش را از هر گونه منعي آزاد کردند بلکه او را به پايه ي قديس يا پيامبر خود برکشيدند و در سال 1869 چهارصدمين سال تولد او را جشن گرفتند و روي لوحه اي که بر فراز گورش نصب کردند نوشتند : نامي چنين بزرگ را هيچ ستايشي بس نيست . اين محبوبيت سياسي ماکياول به زودي خواص را با او بر سر مهر آورد و در ميان دانشمندان و پژوهندگان غرب نخستين کسي که به دفاع از ماکياول برخاست « لئوپولدفن رنکه » ( 1886 ـ 1795) بزرگترين تاريخ نويس آلمان و بنيانگذار روش علمي تاريخ نويس در اروپا بود . آلمان نيز در قرن نوزدهم مانند ايتاليا به تب ملت پرستي گرفتار شده بود و در طلب وحدت ملي پيکار مي کرد . « رنکه » به عنوان دفاعي کلي از ماکياول نوشت که بسياري از اندرزهاي خلاف عرف و خارق اجماع در کتاب شهريار حکم زهري را دارد که گاه به بيمار مبتلا به دردي کشنده و درمان ناپذير مي خورانند تا او را از شکنجه ي احتضار ممتد برهانند و اينگونه معالجه که در يوناني « خوب مرگي نام دارد نزد برخي از پزشکان در گذشته و حال کاري پسنديده بوده است . رنکه بر اين اساس معقتد بود که بيشتر کساني که از ماکياول بد گفته اند معناي سخنان او را درست در نيافته اند و از اين رو نکوهششان از او خلاف حق و انصاف بوده است و حال آنکه ماکياول را بايد « نويسنده اي بلند پايه شمرد که به هيچ روي مردي بد نام نبود . چون مردم آلمان در آن زمان هنوز يگانگي خود را باز نيافته بودند طبعاً جهان را به ديده ي خوش بيني نمي نگريستند و آثار نويسندگان و متفکراني را که از صلح و عدل و دوستي دم مي زدند جلوه اي از فريب زورمندان مي دانستند و بر عکس سخنان نويسنده اي چون ماکياول که از تباهکاريهاي سياست بازان پرده بر مي داشت و ضمناً هر گونه کوششي را براي احراز مقاصد ملي جايز مي شمرد به نظرشان از دل بر مي خاست و بر دل مي نشست .
همين زمينه ي ذهني در قرن بيستم ، خاصه ي پس از دشمن کامي و زبوني آلمان در پايان جنگ جهاني اول ، مايه ي اقبال دانشمندان ملت پرست آلمان به ماکياول شد که از همه ي آنان معروف تر « فريدريش ماي نکه » بود . نبايد گمان برد که « ماي نکه » چون ماکياول را ستود خود ستم را مي پسنديد زيرا وقتي هيتلر کوشيد تا دانشگاههاي آلمان را به زير فرمان خود در آورد ماي نکه از اطاعت او سر باز زد . همين سخن را درباره ي کنت « کارلو سفورتزا » از مخالفان موسوليني مي توان گفت که کتابي به عنوان انديشه هاي زنده ي ماکياول نوشت و در ضمن آن اعتبار و اهميت بسياري از افکار ماکياول را براي جهان امروز بيان کرد .
گبه تدريج دانشمندان نانگليسي و فرانسوي نيز با نظري مساعد در نوشته هاي ماکياول باز نگريستند و تفاسيري ستايشگرانه بر آنها نوشتند . يکي از آنان « لرد اکتون » ( نام اولش « جان امريک دالبرگ » 1902 ـ 1834 9 مورخ انگليسي است که با آنکه در پايان قرن نوزدهم مقدمه اي در بزرگداشت ماکياول بر شهريار نوشت خود از مدافعان سرسخت آزاديهاي سياسي و مدني بود و اين جمله از او نزد اروپاييان معروف است که « قدرت ، مفسد است و قدرت مطلقه ، مطلقاً مفسد است .
هر چند ماکياول بدين سان نزد خواص احترام و اهميتي تازه يافته است ، نام او در زبان رايج سياسي هنوز يادآوري فريفتاري و شيطان صفتي و دورويي است و براي داروي درباره ي اينکه چنين نسبتي در حق ماکياول روا يا ناروا است بايد به نوشته هاي خود او مخصوصاً شهريار رجوع کنيم ولي البته از کتاب مهم ديگر او يعني گفتارهايي درباره ي ليوي نبايد غافل باشيم .
ماکياولي ( 1469 ـ 1527 )
قرون وسطي با دو نهضتي که در تاريخ به رنسانس ( نوزايش ) و رفورماسيون ( اصلاح )مشهور است به پايان رسيد و دوران جديد آغاز گرديد . آن دوره از تاريخ که عموماً جديد ناميده مي شود داراي جهان بيني فکري خاصي است که از بسياري جهات با جهان بيني قرون وسطي تفاوت دارد . يکي تضعيف حاکميت کليسا و ديگري افزايش قدرت علم . فرهنگ عصر جديد بيشتر دنيوي است و کمتر روحاني و ديني . دولتها روز به روز جاي کليسا را به عنوان مرجع حکومتي که بر فرهنگ نظارت مي کند ، مي گيرند . در ابتداي حکومت ملتها بيشتر در دست پادشاهان است . اما بعد ، مانند يونان قديم به تدريج حکومتهاي سلطنتي به دموکراسي مبدل مي شود و يا به دست جباران مي افتد . در سراسر اين دوره قدرت دولت ملي و وظايفي که انجام مي دهد افزايش مي يابد . ولي در غالب اوقات تاثير دولت بر عقايد فلاسفه کمتر از نفوذي است که کليسا در قرون وسطي داشت . نفي حاکميت کليسا ، که جنبه ي تخريبي عصر جديد است از جنبه ي ترميمي آن ، يعني قبول حاکميت علم ، زودتر آغاز شد . در رنسانس ايتاليا علم سهم بسيار ناچيزي بر عهده داشت ، مخالفت با کليسا در اذهان مردم به زمان قديم مربوط بود و هنوز توجه به گذشته داشت ، منتها به گذشته اي دورتر از کليسا قديم و قرون وسطي . نخستين جمله جدي علم انتشار « نظريه کپرنيک » در سال 1543 سال بود . اما اين نظريه نفوذي به دست نياورد ، مگر پس از آن « کپلر » و « گاليله » در قرن هفدهم آن را اتخاذ و اصلاح کردند . سپس نبرد ميان علم و احکام جزمي آغاز شد . در اين نبرد پيروان سنتهاي قديم بر ضد ضد دانش نو جنگيدند و عاقبت شکست خوردند . ( 1 ) حاکميت علم که مورد قبول اکثر فلاسفه ي عصر جديد قرار دارد با حاکميت کليسا بسيار متفاوت است ، زيرا که حاکميت عقلي است نه دولتي . رهايي از قيد حاکميت کليسا منجر به رشد نفرديت شد ، و حتي به سر حد هرج و مرج رسيد . در اذهان مردم عصر رنسانس ـ انضباط چه فکري و چه سياسي فلسفه مدرس و حکومت ديني را تداعي مي کرد . هرج و مرج اخلاقي و سياسي ايتاليا در قرن پانزدهم وحشت آور بود و نظريات ماکياولي را برانگيخت . در عين حال آزادي از قيد و بندهاي فکري به بروز شگفت انگيز نبوغ هنري و ادبي منجر شد . هنگامي که نهضت رنسانس به شمال کوههاي آلپ سرايت کرد و ديگر آن روح هرج و مرج طلب را نداشت . همان طوري که اشاره شد قرون وسطي با دو نهضتي که به رنسانس و رفورماسيون مشهور است به پايان رسيد و دوران جديد آغاز گرديد . رنسانس عبارت از کشف مجدد اعصار کهن بت پرستي ، يا چنان که از نام اين نهضت پيداست ، نوزايش آن فرهنگ باستاني بود که در مقابل نفوذ مسيحيت براي قرنها مسکوت و بي حرکت مانده بود . از نامي که به اين نهضت داده شده است نبايد چنين نتيجه گرفت که تمام انديشه ها و فرهنگ دوران دوران باستان در قرون مقدم بر رنسانس مرد . بود و اکنون دوباره مي خواستند زنده يا از نو زاييده شوند . انديشه هايي که در زير قشر تشکيلات امپراتوري روم قديم قرار داشتند و بسياري از انديشه هاي ديگر که از خلال فلسفه يوناني بيان مي شدند ، همه شان ، چنان که ديده ايم در سنتزها و آميزه هاي فکري قرون وسطي جذب شده بودند . از اين رو مي توان مگفت که در اين دوره رنسانس به حقيقت ، هنر يوناني بود و ( نه فلسفه يوناني ) و انديشه هاي جمهوري روم بود ( و نه انديشه هاي روم باستان ) که هر دو تجديد حيات يافتند . اين رستاخيزگي و زنده شدن علاقه ي اروپاييان نسبت به فرهنگ شعاير اعصار کهن ، تنها يک نهضت دانشگاهي يا يک نجنبش فکري نبود که مخصوص عالمان و روشنفکران باشد ، بلکه چيزي بيشتر و بالاتر از اين بود . اين ميل و علاقه نو پديد که اکنون در مردم اروپاي جديد پيدا شده بود به حقيقت ظهور مجدد ( يا زايش دوباره )احساسات ديرينه پرستي مردم نسبت به آئينها ، يادگارها ، شکوه و فرهنگ اعصار کهن بود . به بياني بهتر دوباره جان گرفتن احساساتي بود که فرهنگ مسيحي قرون وسطي آن را زير پا گذاشته ، له کرده ولي به کلي از بين نبرده بود . مردمان اين دوره نوعي علاقه جديد نسبت به آثار و مفاخر فرهنگي اعصار کهن در اعماق روخ خود احساس مي کردند . زيرا مي ديدند که اين آثار کيفيتي ، با احساس که آنها از وجودش در درون خودآگاه بودند سازگار است .
اما نهضت رفورماسيون ، به عکس رنسانس ، نهضتي بود در داخل خود مسيحيت که به هيچ وجه رنگ يا خصلت ضد مسيحي نداشت و فقط مدعي بود که مي خواهد ايمان خالص مسيحيت را از عناصر و مواد بيگانه که به مرور زمان تيره و آشفته اش کرده بودند تطهير کند . به طور کلي ( اصلاحات مذهبي پروتستان) رفورماسيون و مشاجرات فرق مذهبي ناشي از آن ، سير جريان حوادث را که به نفع قدرت حکومتهاي سلطنتي در اروپا گرديد . مفهوم عدم موفقيت کليسا بارفورم خويش اين بود که انجام هيچ نوع رفورم در کليسا بدون کمک و حتي بدون اعمال ( قدرت ) زور از طرف زمامداران دنيوي ميسر نيست . « مارتين لوتر » تقريباً زودتر از هر کس دريافت که پيشرفت رفورم يا اصلاحات مذهبي در آلمان منوط به کمک شاهزادگان و زمامداران است . در انگلستان رفورماسيون به وسيله ي قدرت مطلقه « هنري هشتم » انجام شد و نتيجه ي آن ازدياد قدرت سلطنت بود . مشاجرات بين فرق مذهبي به شدت حافزايش يافت و در تمام اروپا شاهان تنها مراکزي بودند که ايجاد وحدت ملي در اطراف ايشان امکان پذير گشت و سير تحول زمان و تاريخ به طرف « ناسيوناليسم » با تشکيل واحدهايي مستقل از اجتماع به نام ن ملت » جريان داشت . به خصوص اين مساله در ربع آخر قرن شانزدهم در فرانسه بيشتر مشهود بود . در تمام نقاط اروپا که مشاجره بين فرق مذهبي جريان داشت ، موفقيت هميشه با فرقه اي بود که سياست هاي قوي داخلي متحد گشته و از قدرت هاي سياسي کمک گرفته بود . در انگليس و آلمان ، پروتستانيسم يا شاهزادگان متحد بود . اما در فرانسه و اسپانيا پروتستانيسم با اشراف و بزرگان ايالات و شهرها اتحاد نمود و نتيجه اين شد که مذهب ملي اين دو کشور کاتوليک باقي ماند .
هر فرقه مذهبي که دچار شکست گرديد منبع شاهان تمام شد و در اين ميان سلاطين برد کردند و محصول مشاجرات مذهبي آن شد که سلطنت مطلقه روز به روز بر قدرت خويش افزود و حوزه ي قدرت خود را در اروپا تا چند قرن مستقر ساخت . توضيح اينکه نهضت پروتستانيسم که براي اصلاحات مذهبي به وجود آمده بود مانند ساير نهضت هاي اصلاح طلب طيف وسيعي را اشغال کرده بود و افراد منتسب به اين جمعيت به سه فرقه اصلي تقسيم مي شدند :
1 ـ فرقه ي جناح راست که محافظه کار بودند .
2 ـ فرقه ي راديکال و افراطي که جناح چپ را اشغال کرد.
جدا از اصلاحات مذهبي گذشته ، تقاضاي اصلاحات اجتماعي و اقتصادي و در هم شکستن سيستم طبقاتي را نيز داشتند و از جمله نهضت مهم اين فرقه دسته چپي يکي نهضت « آناباپتيم » يا کمونيسم مسيحي بودند . آناپاپتيم نام يک فرقه مذهبي مسيحيت است که در زمان لوتر ابتدا در آلمان به وجود آمد بعد به هلند و سوئيس سرايت کرد . عده اي از ايشان نيز در سال 1875 به آمريکا مهاجرت نمودند و در داکوتاي جنوبي آمريکا مسکن گزيدند . عقايد اين نهضت به قدري افراطي بود که لوتر پيشواي جنبش رفورماسيون آنها را خطرناک دانسته و به مقابله با اين نهضت برخاسته و سعي داشت اين نهضت ( فرقه ) را از ميان ببرد ولي موفق نشد . ملرام اين نهضت علاوه بر اصلاحات مذهبي شامل يک سلسله عقايد سوسياليستي بود و همچنين طرفدار القاء دو اصل مالکيت و ازدواج و هم حامي لغو قوانين بودند . فعاليت ايشان به شکست منجر شد ، زيرا افراد اين نهضت نتوانستند يک متشکيلات منظم ، و واحد ف متمرکز و متحد به وجود آوردند و غالباً بين خودشان بر سر افکار و عقايد اجتماعي و مذهبي و سياسي اختلاف بود .
3 ـ فرقه سوم در حد ف وسط اين دو فرقه قرار گرفته بود و اکثريت با ايشان بود . اين فرقه با کمک زمامداران سياسي ، حزبي مقتدر تشکيل دادند و موفق به انجام اصلاحات مذهبي گرديدند . « لوتر » و ن کالوين » از پيشوايان مهم اين فرقه محسوب مي شوند .
لوتر و کالوين به آگوستين ارادت مي ورزيدند ، اما از تعاليم او فقط آن قسمت را که مربوط به ارتباط روح با خداست حفظ مي کردند و بدان قسمت که مربوط به کليساست توجهي نداشتند . الهيات آنان طوري بود که قدرت کليسا را مي کاست . آنها نظريه ي بخشايشي را که بر اساس آن مقدار زيادي از مالياتهايي که بدين طريق براي پاپ اخذ مي شد طرد کردند . نظريه ي تقدير ، سرنوشت ارواح را پس از مرگ ، يکسره از دست کشيشان خارج مي ساخت . اين نوآوريها در عين حال که پروتستانها را در مبارزه با پاپ ياري مي کرد مانع از اين مي شد که کليساي پروتستان در کشورهاي پروتستان همان قدرتي را به دست آورد که کليساي کاتوليک در کشورهاي کاتوليک داشت . تقريباً در همان ابتداي امر ميان پروتستان ها بر سر اختيارات دولت در امور ديني اختلاف افتاد . لوتر حاضر بود که هر جا رئيس مملکت پروتستان باشد ، او را به عنوان رئيس کليساي مملکت خود بشناسد . در انگلستان هنري هشتم و اليزابت اول دعوي خود را در اين مورد با قدرت تمام اعمال کردند ، و حکام پروتستان آلمان و اسکانديناوي و هلند نيز همين کار را کردند . اين امر باعث شد تمايلي که چندي پيش در جهت افزايش قدرت پادشاهان وجود داشت تسريع شود . نتايج رفورماسيون کاتوليکها و نه پروتستانها هيچ کدام کاملاً پيروز نخواهند شد . لازم آمد که از تفکر قرون وسطي دست بشويند ف و اين موضوع به مردم آزادي بيشتر داد تا شخصاً حتي در مورد مسايل اساسي به تفکر بپردازند . تنوع عقايد در کشورهاي مختلف اين امکان را به وجود آورد که اشخاص بتوانند با زيستن در خارج از کشور خود ، از عذاب و آزار در امان باشند . بيزاري و زدگي مردم از نبردهاي کلامي توجه مردم را روز به روز بيشتر به فضايل دنيوي ، خصوصاً رياضيات و علوم ، منعطف ساخت . اينها از جمله دلايل اين امر است که در عين حال که قرن
پانزدهم پس از ظهور لوتر در زمينه ي فلسفه عقيم است ، قرن هفدهم بزرگترين سيماها را در بر مي گيرد و بيشترين پيشرفت بعد از زمان يونانيان را نشان مي دهد . اين پيشرفت به خصوص در علم آغاز شد و روز به روز توسعه يافت . پس از رنسانس و رفورماسيون دو مرحله عظيم تاريخ را مشخص مي سازند که باعث تغيير شکل اروپ
اي قرون وسطي و تبديل آن به اروپاي جديد گرديد . که در قلمرو مانديشه ي سياسي ، ماکياولي نماينده نيکي از اين دو يعني « رنسانس » است .

پي نوشت :
1 ـ همانجا

منبع: